طوطی

برای خودم

۱۳۸۵ دی ۱۳, چهارشنبه

!!!احمقی رنجی است کان زخم آورد

روزی حضرت عیسی (ع) چنان به کوهی میگریخت که گویی شیری میخواهد خونش را بریزد. شخصی به دنبالش دوید و گفت کسی که تو را دنبال نمیکند!!! برای چه میگریزی؟حضرت عیسی چنان با شتاب میرفت که جواب او را نداد. و آن شخص به دنبال حضرت میرفت. و او را صدا کرد و گفت که محض رضای خدا لحظه ای درنگ کن . به چه دلیل و از چه کسی فرار میکنی کسی که دنبالت نیست.

- من از انسان احمق میگریزم

- آخر مگر تو آن مسیح نیستی که نابینایان و ناشنوایان را شفا میبخشیدی؟

- آری من همانم

- مگر تو همان....

- و ...

- تو که هر چه میخواهی انجام میدهی، پس از چه میترسی؟

- به ذات مقدس حضرت حق، آن اسم اعظمی که من بر ناشنوا و نابینا خواندم و بهبود یافت و بر مرده خواندم زنده شد ، صد هزار دفعه بر قلب آدم احمق خواندم ولی اثری نبخشید

- حکمت این کار چیست؟

-و پاسخ حضرت عیسی:

گفت رنج احمقی قهر خداست ... رنج کوری نیست قهر آن ابتلاست

ابتلا رنجی است کآن رحم آورد ... احمقی رنجی است کآن زخم آورد

آنچه داغ اوست مُهر او کرده است ... چاره ای بر وی نیارد برد دست

ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت ... صحبت احمق بسی خونها بریخت

ابتلا رنجی است که موجب رحم خدا و بندگاش به شخص مبتلا میگردد اما حماقت رنجی است که رنجش خاطر دیگران را به دنبال دارد.حماقت داغی است که خدا آن را بر احمق مهر زده است و هیج دستی قدرت از بین بردن این داغ را ندارد.

منبع: خلاصه ای از کتاب بشنو از نی به تالیف سید حسین حق شناس

------------------------------

و اینک خود حکایت بدون هیچ نقد و تفسیری :

--------------------

عیسی مریم بکوهی میگریخت ... شیر گویی خون او میخواست ریخت

آن یکی در پی دوید و گفت خیر ... در پیت کس نیست چه گریزی چو طیر

با شتاب و آنچنان میتاخت جفت ... کز شتاب خود جواب او نگفت

یک دو میدان در پی عیسی براند ... پس بجد وجد عیسی را بخواند

کزپی مرضات حق یک لحظه بیست ... که مرا اندر گریزت مشکلی است

از که اینسو میگریزی ای کریم ... نه پیت شیر و نه خصم و خوف و بیم

گفت از احمق گریزانم برو ... میرهانم خویش را بندم مشو

گفت آخر آن مسیحانه تویی ... که شود کور و کر از تو مستوی

گفت آری گفت آن شه نیستی ... که فسون غیب را ما ویستی

چون بخوانی آن فسون بر مرده ای ... برجمد چون شیر صید آورده ای

گفت آری آن منم گفتا که تو ... نی ز گل مرغان کنی ای خوبرو

بردمی بر وی سبک تا جان شود ... در هوا اندر زمان پران شود

گفت آری گفت پس ای روح پاک ... هر جه خواهی میکنی از کیست باک

با چنین برهان که باشد در جهان ... که نباشد مر ترا از بندگان

گفت عیسی که بذات پاک حق ... مبدع تن خالق جان درسبق

حرمت ذات و صفات پاک او ... که بود گردون گریبان چاک او

کان فسون و اسم اعظم را که من ... بر کر و بر کور خواندم شد حسن

بر کُه سنگین بخواندم شد شکاف ... خرقه را بدرید بر خود تا بناف

بر تن مرده بخواندم گشت حی ... بر سر لاشی بخواندم گشت شی

خواندم آنرا بر دل احمق بود ... صد هزاران بار و درمانی نشد

سنگ خارا گشت وزآنخو برنگشت ... ریگ شد کزوی نروید هیچ کشت

گفت حکمت چیست کآنجا اسم حق ... سود کرد اینجا نبود او را سبق

آن همان رنجست و این رنجی چرا ... آن نشد او را و این را شد دوا

گفت رنج احمقی قهر خداست ... رنج کوری نیست قهر آن ابتلاست

ابتلا رنجی است کآن رحم آورد ... احمقی رنجی است کآن زخم آورد

آنچه داغ اوست مُهر او کرده است ... چاره ای بر وی نیارد برد دست

ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت ... صحبت احمق بسی خونها بریخت

بر سر آرد زخم رنج احمقی ... رحم نبود چاره جویی آن شقی

اندک اندک آب را دزد هوا ... وین چنین دزدد هم احمق از شما

آن گریز عیسوی نزبیم بود ... ایمنست او آن پی تعلیم بود

ز مهریر ار پر کند آفاق را ... چه غم آن خورشید با اشراق را

برچسب‌ها: , ,

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی